درست بوده است و رییس فرهنگ گفته بوده: «من از این لیسانسیههای پرافاده نمیخواهم که سیگار به دست توی هر اطاقی سر میکنند.» و یارو برایش گفته بوده که اصلاً و ابداً ..! فلانی همچین و همچون است و مثقالی هفت صنار با دیگران فرق دارد و ازین هندوانهها و خیال من راحت باشد و پنجشنبهٔ هفتهٔ دیگر خودم بروم پهلوی او... و این کار را کردم. این بار رییس فرهنگ جلوی پایم بلند شد که «ای آقا... چرا اول نفرمودید ؟!..» وحرفها و خندههای از این جور؛ و چای سفارش داد و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش مرا «در جریان موقعیت محل» گذاشت و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلمها و ناظم نطق غرایی در خصائل مدیر جدید – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یک مدرسهٔ شش کلاسهٔ «نوبنیاد» و یک ناظم و هفت تا معلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد. دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم.
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۲
ظاهر