یک کلاس دیگر هم بیمعلم میشد. و از اول سال تا آنوقت آن معلم یدکی را هم طلبکار بودیم که قرار بود بیاید و جای ساعاتی را که بدیگران ارفاق کرده بودیم پر کند. این بود که باز افتادم دنبال رییس فرهنگ. معلوم شد آن دخترک ترسیده و «نرسیده متلک پیچش کردهاید» رییس فرهنگ اینطور میگفت: و ترجیح بود همان زیر نظر خودش دفترداری کند. و بعد قول و قرار و فردا و پس فردا – و عاقبت چهار روز دوندگی – تا دو تا معلم گرفتم. یکی جوانکی رشتی و سفیدرو و مؤدب با موهای زیر و پرپشت که گذاشتیمش کلاس چهار و دیگری باز یکی ازین آقا پسرهای بریانتین زده که هر روز کراوات عوض میکرد با نقشها و طرحهای عجیب و غریب. آن یکی فقط همان یک کراوات را داشت با زردی چرک گرفتهاش و لنگر بزرگ میانش و هر روز میبست. اما این یکی انگار سر گنج قارون نشسته بود یا خرازی داشت. هر روز یک کراوات و چه طرحها! یک نخل بلند که زیر گره ختم میشد و پایینش دریا که توی سینهٔ یارو میریخت. یا یک دل خونین در وسط و بالای آن
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۱۹
ظاهر