برگه:ModireMadrese.pdf/۱۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

و راه افتادیم. اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها و پسکوچه‌ها و عاقبت خانهٔ آنها – که اطاقی بود در حیاطی اجاره‌نشینی باندازهٔ یک کف دست. پهنای حوضش یکقدم بود. و مادر با چشمهای گود نشسته و انگار زغال بصورت مالیده! سیاه نبود اما رنگش چنان تیره بود که وحشتم گرفت. اصلا سورت نبود. زخم بزرگ سیاه شده‌ای بود که انگار از جای چشم‌ها و دهان سر باز کرده است. حرف‌ها وسخن‌ها و تعریف‌ها از پسرش و «اول جوانی و بار مسئولیت و بیمارستانها که دیگر مثل سابق نیستند» و ازین دروغ‌ها و دونگها؛ و چادرش را روی چارقد سرش انداختیم و علی... باز تاکسی و اتوبوس و بعد بیمارستان و تا ظهر ازین اطاق بآن اطاق و تخت را معاینه کردیم و نم دیوار را که کمتر باشد و ملاف تمیزتر؛ تا او را خواباندیم و باز دو سه تا از شاگردهای قدیمی و متلکها و سفارش‌ها و یک بعد از ظهر خلاص شدیم.

فردا که بمدرسه آمدم ناظم سرحال بود و پیدا بود که از شر چیزی خلاص شده است. و خبر داد که معلم کلاس سه را گرفته‌اند. یک ماه و خرده‌ای میشد که مخفی

۱۱۷