این برگ همسنجی شدهاست.
۱۳
فردا صبح معلوم شد که ناظم دنبال کار مادرش بوده است که قرار بود بستری شود تا جای سرطان گرفته را یک دوره برق بگذارند. از همان اوایل برایش دست و پایی کرده بودم و از یکی دو تا از همدورههایم که طب خوانده بودند خواسته بودم بکارش برسند و حالا که حتی تخت خالی در بیمارستان برایش معین کرده بودند وحشتش گرفته بود و حاضر نبود برود بیمارستان. و ناظم میخواست رسماً دخالت کنم و باهم برویم خانهشان و با زبان چرب و نرمی که بقول ناظم داشتم مادرش را راضی کنم و ازین حرفها... چارهای نبود.
و از چشمهای ناظم پیدا بود که شب پیش نخوابیده. با این وضع کار مدرسه لنگ میشد. مدرسه را به معلمها سپردیم
۱۱۶