استنشاق هوایی است که آدمهای بی دست و پایی مثل معلمها در آن نفس میکشند. و همین درماندگیاش بیشتر کلافهام میکرد. با چشمهایش نفس معلمها را میبلعید. دیده بودم. درست مثل اینکه مال مرا میخورد! گذشته از اینکه نمیخواستم با این تنپروری بچگانه و بی اینکه دلهرهای یا مرارتی بخودش راه بدهد بحیطهٔ اقتدارم دست درازی کند. اصلا نمیخواستم مدرسه از این نظر هم جای پرورش شخصیت معلمها باشد ... و حالا لابد باز همان زن بود و آمده بود و من تا از پلکان پایین بروم در ذهنم جملات زنندهای ردیف میکردم تا پایش را از مدرسه ببرد که در را باز کردم و سلام .. عجب ! او نبود. دخترک بیست و یکی دو سالهای بود با دهان گشاد و موهای زبرش را بزحمت عقب سرش گلوله کرده بود و بفهمی نفهمی دستی توی صورتش برده بود. رویهمرفته زشت نبود. اما داد میزد که معلم است. گفتم که مدیر مدرسهام و حکمش را داد دستم که که دانشسرا دیده بود و تازه استخدام شده بود. برایمان معلم فرستاده بودند. خواستم بگویم «مگر رییس
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۱۲
ظاهر