برگه:ModireMadrese.pdf/۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

بود و پیراهن نارنجی بتن داشت و تند بزک کرده بود. از زیارت من خیلی خوشحال شده و از مراتب فضل و ادبم خبر داشت. اما هنوز دستگیرش نشده بود که مدیر‌های مدرسه اگر اخته نباشند اقلا بی‌حال و حوصله‌اند. خیلی ساده آمده بود تا با دو تا مرد حرفی زده باشد. آنطور که ناظم خبر ‌میداد یکسالی بود که طلاق گرفته بود و رویهمرفته آمد و رفتش بمدرسه باعث دردسر بود. وسط بیابان و مدرسه‌ای پر از معلم‌های عزب و بی‌دست و پا و یک زن زیبا ... ناچار جور درنمی‌آمد. این بود که دفعات بعد دست بسرش میکردم. اما او از رو نمیرفت. سراغ ناظم و اطاق دفتر را میگرفت و صبر میکرد تا زنگ را بزنند و معلم‌ها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خنده‌ای و بعد از معلم کلاس سوم سراغ کار و بار بچه‌اش را میگرفت. زنگ بعد را که میزدند خداحافظی میکرد و میرفت آزاری نداشت. اما من همه‌اش در این فکر بودم که چه درمانده باید باشد که بمعلم مدرسه هم قانع است و چقدر باید زندگی‌اش از وجود مرد خالی باشد که اینطور طالب

۱۱۱