سرکلاس و دو تا از کلاسها بی معلم بود. کلاس چهارم که معلمش لای گچ توی بیمارستان بود و معلمی هم که بجایش برایمان فرستاده بودند هنوز نتوانسته بود برنامهاش را با ساعتهای خالی ما جور کند. و کلاس سوم که معلم ترکهایش یک ماهی بود از ترس فرمانداری نظامی مخفی شده بود و کس دیگری را جای خودش میفرستاد که آنروز نیامده بود. یکی از ششمیها را فرستادم سر کلاس سوم که برایشان دیکته بگوید و خودم رفتم سر کلاس چهار. مدیر هم که باشی باز باید تمرین کنی که مبادا فوت و فن معلمی از یادت برود. مشقهاشان را دیدم و داشتم قرائت فارسی میگفتم که فراش آمد و خبر آورد که خانمی توی دفتر منتظرم است. خیال کردم لابد باز همان زنکهٔ بیکارهای است که هفتهای یک بار بهوای سرکشی بوضع درس و مشق بچهاش سری بمدرسه میزند. زن سفید روٹی بود با چشمهای درشت محزون و موی بور. و صورت گرد و قدی کوتاه. بیست و پنجساله هم نمینمود. اما بچهاش کلاس سوم بود. روز اول که دیدمش دستمال آبی نازک سرکرده
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۱۰
ظاهر