این برگ همسنجی شدهاست.
۱۲
یک روز صبح بمدرسه که رسیدم ناظم هنوز نیامده بود. ازین اتفاقها کم میافتاد. و طبیعی بود که زنگ را هم نزده بودند. ده دقیقهای از زنگ میگذشت و معلمها در دفتر گرم اختلاط بودند. خودم هم وقتی معلم بودم باین مرض دچار بودم. اما از وقتی مدیر شده بودم تازه میفهمیدم که چه لذتی میبرند معلمها از اینکه پنج دقیقه – نه، فقط دو دقیقه، حتی یک دقیقه دیرتر بکلاس بروند. چنان درین کار مصر بودند که انگار فقط بخاطر همین یکی دو دقیقه تأخیرها معلم شدهاند. حق هم داشتند. آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را بصورت بگذارد که نه دیگران از آن میخندند و نه خود آدم لذتی میبرد پیدا است که رفع تکلیف میکند. زنگ را گفتم زدند و بچهها
۱۰۹