مادر ناظم پرسیدم و بهوای ورق زدن پروندهها فهمیدم که پسرک شاگرد دو ساله است و پدرش تاجر بازار. بعد برگشتم باطاقم. یادداشتی برای پدر نوشتم که پسفردا صبح بیاید مدرسه و دادم دست فراش جدید که خودش برساند و رسیدش را بیاورد. و پسفردا صبح یارو آمد. باید مدیر مدرسه بود تا دانست که اولیاء اطفال چه راحت تن بکوچکترین خرده فرمایشهای مدرسهها میدهند. حتم دارم که اگر از اجرای ثبت هم دنبالشان بفرستی باین زودیها آفتابی نشوند.
چهل و پنجساله مردی بود با یخهٔ بستهٔ بی کراوات و پالتویی بیشتر به قبا میماند. و خجالتی مینود. هنوز ننشسته پرسیدم:
– شما دوتا زن دارید آقا ?
دربارهٔ پسرش برای خودم پیشگوییهایی کرده بودم و گفتم اینطور باو رودست میزنم. اگر گرفت که چه بهتر و اگر نگرفت بسادگی میشود رفع و رجوعش کرد. اما پیدا بود که از سؤالم زیاد یکه نخورده است. آخر مدیر مدرسه هم میتواند باندازهٔ یک دلاک حمام محرم