برگه:ModireMadrese.pdf/۱۰۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

مدرسه همه درس می خوانند جز من و بچه‌ها. بعد پرسیدم:

– چرا به آقای ناظم خبر ندادی ?

میدانستم که هم او و هم فراش جدید ناظم را هووی خودشان میدانستند و خیلی چیزهاشان از او مخفی بود. این دوتا هم مثل دیگر جیره‌خورهای ادارهٔ فرهنگ میدانستند که خرج و دخل مدرسه با ناظم است و لابد بخیال خودشان حساب میکردند که اگر خرج و دخل را من خودم بدست میگرفتم بآنها هم چیزی وصال میداد. این بود که میان من و ناظم خاصه خرجی میکردند. در جوابم همین جور مردد بود که در باز شد و فراش جدید آمد تو. که:

– اگه خبرش میکرد آقا بایست سهمش رو میداد...

اخمم را در هم کردم و گفتم:

– تو باز رقتی تو کوک مردم? اونم اینجوری سر نزده که نمی‌آیند تو اطاق کسی، پیر مرد!

و بعد اسم پسرک را ازشان پرسیدم و حالیشان کردم که چندان مهم نیست و فرستادمشان برایم چای بیاورند. بعد کارم را زودتر تمام کردم و رفتم باطاق دفتر احوالی از

۱۰۵