پرش به محتوا

برگه:ModireMadrese.pdf/۱۰۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مدیر مدرسه
 

بیرون. لابد توی بیابان گوشهٔ دنجی پیدا می‌کردند که نانشان را بسق بکشند و برگردند. من فقط بیرون رفتنشان را میدیدم. اما حتی همین‌ها هر کدام روزی یکی دو قران از فراش مدرسه خرت و خورت میخریدند. آب‌نبات کشی و عکس برگردان و مداد و سقز. از همان فراش قدیمی مدرسه که ماهی پنج تومان سرایداریش را وصول کرده بودم و بیکی از دکاندارهای محل هم معرفی‌اش کرده بودم که جنس نسیه می‌آورد و اقساطی پولش را می‌داد. و حالا دیگر او هم برای خودش اربابی شده بود. از راه که میرسیدم یا وقتی میخواستم از مدرسه برگردم میدوید که بارانی‌ام را بگیرد. گرچه هر روز نشانش می‌دادم که ازین عادت‌ها ندارم ولی او خوشخدمتی‌اش را می‌کرد. در تمام مدتی که مدیر بودم هیچ روزی بی حضور او بارانی‌ام را از تن در نیاوردم یا نپوشیدم. عجب عذابی بود. مثل اینکه کسی لقمه‌هایت را بشمرد! می‌ایستاد و بربر تو چشمهایم نگاه میکرد و من احوال خودش و زن و بچه‌اش را میپرسیدم و تا بنشینم و بساط کارم را پهن کنم او شروع

۱۰۳