هم از وقتی پای شاگردانش بآن باز شد بدل به بیابان برهوت شده بود. و باز بدتر از همهٔ اینها بیشخصیتی معلمها بود که درماندهام کرده بود. دو کلمه حرف نمیتوانستند بزنند. از دنیا – از فرهنگ – از هنر – حتی از تغییر قیمتها و از نرخ گوشت هم بیاطلاع بودند. عجب هیچکارههایی بودند! احساس میکردم که در کلاسها بجای شاگردها خود معلمها هستند که روز بروز جا افتادهتر میشوند و ازین هفته تا آن هفته فرق میکنند. در نتیجه گفتم بیشتر متوجه بچهها باشم. آنها هم که تنها با ناظم سر و کار داشتند و مثل این بود که بمن فقط یک سلام نیمه جویده بدهکارند. با اینهمه نومید کننده نبودند. توی کوچه مواظبشان میشدم. سر پیچ مدرسه غافلگیرشان میکردم و میخواستم حرف و سخنها و درددلها و افکارشان را از یک فحش نیمه کاره یا از یک ادای نیمه تمام حدس بزنم، نکرده در میرفتند و حتم داشتم که تا نیمساعت بعد صورتشان قرمز است. کفش و لباسشان که دیگر دلم را بهم میزد. این بود که مواظب خوراکشان و رفت و آمدشان شدم.
برگه:ModireMadrese.pdf/۱۰۱
ظاهر