برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۸۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

توی چشمهای گره گوار افتاد که بدیوار چسبیده بود، اگر خونسردی خود را حفظ کرد فقط برای خاطر مادرش بود. سرش را بجانب او خم کرد تا مانع بشود که مادرش گره گوار را به‌بیند با وجود اینکه نتوانست جلو لرزهٔ خود را بگیرد با شتاب اظهار داشت: «زود باش برویم، بهتر است که یک دقیقه در اطاق ناهارخوری بمانیم.» گره گوار فهمید که تصمیم دختر جوان قطعی است زیرا میخواست ابتدا مادر را در جای امن بگذارد و بعد او را از روی عکس براند. اگر جرأت میکرد میتوانست امتحان کند، و چون گره گوار روی تصویر خوابیده بود بآسانی از آن دست نمی‌کشید حتی حاضر بود که به صورت خواهرش بجهد.

اما در اثر حرف گرت مادرش مضطرب برگشت و لکهٔ بزرگ قهوه‌ای را روی کاغذ دیوار دید و قبل از اینکه بتواند گره گوار را بشناسد با صدای دو رگهٔ خراشیده‌ای فریاد زد.: «آه خدایا، خدایا!»

۸۵