برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

جنجال مثل صدای صد هزار پدر در گوشش منعکس میشد. موقع شوخی نبود و گره گوار ـ هر چه بادا باد ـ خود را لای گذرگاه در کرد و همانجا بحالت خمیده قرار گرفت. بدنش از یک طرف بالا مانده بود و پهلویش از چهارچوبهٔ در که رنگ سفید آن از لکه‌های بدنما قهوه‌ای‌رنگ شده بود خراشید. گره گوار گیر کرده بود و به تنهائی نمیتوانست خودش را نجات بدهد. از یکطرف پاهایش در هوا موج میزد و در میان هوا پیچ و تاب میخورد، از طرف دیگر بطرز دردناکی پاها زیر بدنش بی‌حرکت مانده بود. در اینوقت پدر از عقب یک اردنگ محکم زد و ایندفعه باعث تسلیت خاطر گره گوار شد، او خط سیر طویلی را طی کرد و میان اطاق بزمین خورد. خون ازش رفت، در با یک ضربت عصا بسته شد و بالاخره سکوت برقرار گردید.


II

گره گوار طرف غروب از خواب سنگینی که مانند

۵۱