برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۶۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مهمان مردگان

محل غار بزرگی را که من سابقاً دبده بودم بیادم میآورد. در حالیکه بدینگونه راه میسپردیم از جوی کوچکی که پهنایش بیک متر نمیرسید و به تندی جاری بود، گذشتیم. بزودی به تابوت دختر جوان رسیدیم. درون تابوت بالشهای زیبا که به تور آراسته بود چیده شده بود. دختر درون تابوت نشست و مرا دعوت کرد که از او پیروی کنم، نگاه او مرا بیشتر بخویش میخواند تا اشارهٔ انگشتش. گفتم: «دختر، دختر عزیزم»، و روسریش را برداشتم و دستم را روی تودهٔ نرم موهایش گذاشتم، «من بیش از این نمیتوانم پیش تو بمانم، در این مقبره کسی منتظر من است که مجبورم با او صحبت کنم. میل داری بمن کمک کنی او را بجوئیم؟» گفت: «تو مجبوری با او صحبت کنی؟ اینجا اجبار در کار نیست». «ولی من که اهل اینجا نیستم!» «پس گمان میکنی با من موفق خواهی شد از اینجا حرکت کنی؟» گفتم: «حتماً.» گفت: «پس باید تا میتوانی وقت را تلف نکنی.»

۱۶۲