برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مهمان مردگان

«از کجا آمده؟» گفت: «من هیچ نمیدانم، در اینجا هرج و مرج غریبی حکمفرماست. ما منتظر کسی هستیم که بیاید و نظم را برقرار کند. آیا تو همان کس نیستی؟» گفتم: «نه، نه.» گفت: «چه بهتر، ولی حالا برو پیش رئیس.»

و لذا من رفتم جلوش خم شدم. چون او سرش را بلند نمیکرد من جز موهای سپید درهم‌پیچیدهٔ او چیز دیگری نمی‌دیدم. سلام کردم، ولی او همچنان بیحرکت بود، گربهٔ کوچکی که درست از روی زانوهای او جهیده بود از کنارهٔ میز شروع به دویدن کرد و در دم بهمان جای اول بازگشت. شاید به زنجیر ساعت نبود که رئیس چشمهای خود را دوخته بود، بلکه به نقطه‌ای در زیر میز خیره شده بود. من خود را آماده میکردم که چگونگی آمدن به این محل را برای او شرح دهم، ولی دختر همراه من از پشت سر مرا کشید و بغل گوشم گفت: «بس کن.»

۱۵۹