برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مهمان مردگان

براق ساعت بازی میکرد، سرش به جانب دست بسیار خم شده بود. خدمتگاری سرگرم جارو کردن بود، هرچند چیز جارو کردنی در آنجا یافت نمیشد.

نمیدانم چه کنجکاوی مرا وادار کرد که روسری خدمتگار را، که سرش را میپوشانید و به چهره‌اش سایه می‌افکند، از سرش بکشم. فقط در این موقع بود که او را دیدم. یک دوشیزهٔ یهود بود که سابقاً با او آشنا شده بودم. صورت سفید و چاق و چشمهای تنگ و خفه داشت. چون در این لحظه، در میان پوشاک ژنده‌اش، که او را زن پیری می‌نمایاند شروع به خندیدن کرد، گفتم: «بنظرم شما اینجا ادا در میآورید؟» گفت: «آری، کمی. تو چه خوب آگاهی!» سپس مردی را که پشت میز نشسته بود بمن نشان داده گفت: «حالا، برو به مردی که آنجا میبینی سلام کن، او رئیس اینجاست.» من آهسته پرسیدم: «کیست؟» گفت: «یک نفر از اشراف فرانسه و نامش دوپواتون است.» سؤال کردم:

۱۵۸