برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۵۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
گراکوس شکارچی

را روی زانوی شهردار گذاشت و گفت: «گمان نمیکنم. همین قدر میدانم که اینجا هستم، نمیخواهم بیش از این بدانم، کشتی من سکان ندارد، و دستخوش بادی است که در ژرفترین دیار مرگ میوزد.»

۱۵۴