برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
گراکوس شکارچی

خستگی در میکردم. هرگز کوه‌ها آوازی مانند آوازهائی که به این جدارهای سایه گرفته برخورد از من نشنیده بودند.

«من در زندگی خوشبخت بودم و از مرگ خود نیز خوشبخت بودم. پیش از آنکه در زورق بنشینم، با خرسندی ساز و برگ ناچیز و کوله‌بار و تفنگ شکاری را که همیشه از حمل آنها بخود میبالیدم، دور انداختم و مانند دختری که لباس شب عروسی بپوشد در کفنم لغزیدم. خوابیدم و انتظار کشیدم. درین وقت پیش‌آمد رخ داد.»

شهردار دست خود را با حرکت دفاع بلند کرد و گفت: «چه سرنوشت جانگدازی! آیا شما راجع به علت این پیش‌آمد هیچگونه سرزنشی بخود راه نمیدهید؟»

شکارچی گفت: بهیچ رو. هن یکنفر شکارچی بوده‌ام، آیا باین سبب گناهی کرده بودم؟ من معروف بشکارچی جنگل سیاه بودم و در آنزمان در آنجا

۱۵۱