این برگ همسنجی شدهاست.
گراکوس شکارچی
روبرو پردهٔ نقاشی کوچکی است، ظاهراً مرد جنگلی را نشان میدهد که نیزهٔ خود را بسوی من گرفته و پشت سپری که رویش نقاشی دلپسندی شده پنهان گردیده. در زورق اندیشههای خام بمن هجوم میآورد ولی این از همهٔ آنها ابلهانهتر است. بعلاوه حجرهٔ چوبین من کاملاً تهی گشته. از سوراخی که در یک طرف آن شده نفس گرم شبهای جنوبی نفوذ میکند و آوای آب که به بدنهٔ زورق میخورد بگوشم میرسد.
«از هنگامیکه گراکوس شکارچی بودم، و در جنگل سیاه زندگی میکردم و یک بز کوهی را دنبال کرده بودم که در پرتگاه افتادم، همیشه اینجا دراز کشیدهام. پیشآمد با نظم و ترتیب انجام گرفت. من در حال تعاقب افتادم. خونم در یک خندق جاری شد و مردم، و این زورق میبایستی مرا به دنیای دیگر راهنمائی بکند. هنوز میتوانم بخاطر بیاورم که با چه شادمانی سرشاری نخستین بار روی این خوابگاه
۱۵۰