برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

میانداخت! کی میداند شاید هم این کار عاقلانه باشد. اگر پای‌بند خویشانم نبودم، مدتها بود که استعفای خودم را داده بودم، میرفتم رئیسمان را گیر میآوردم و مجبور نبودم که فرمایشهای او را قورت بدهم. در اثر این کار لابد از روی میز دفترش میافتاد. اینهم اطوار غریبی است: برای حرف زدن با کارمندانش روی میز دفتر صعود میکند مثل اینکه به تخت نشسته. آنهم با گوش سنگین که باید کاملاً نزدیکش رفت! در هر حال هنوز امیدی باقی است هر وقت پولی را که اقوامم باو بدهکارند پس‌انداز کردم – اینهم پنج شش سال وقت لازم دارد – حتماً این ضربت را وارد میآورم. بعد هم حرف حساب یک کلمه و ورق بر میگردد. در هر حال باید برای ترن ساعت پنج بلند بشوم.»

به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک و تاک میکرد نگاهی انداخت و فکر کرد: «خدا بداد برسد!» ساعت شش و نیم بود و عقربک‌ها بکندی جلو میرفتند. از نیم هم گذشته بود: نزدیک شش و سه‌ربع

۱۵