برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۴۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
گراکوس شکارچی

شهردار از خود دفاع کرد: «من نمیخندم.»

شکارچی گفت: «مرحمت دارید، من همیشه در جنبشم ولی هنگامیکه شور و شعف بی‌پایان بمن دست میدهد و آشکارا در را میبینم که در مقابلم میدرخشد، هماندم روی زورق اسقاطم بیدار میشوم، که بطرز ناامیدی در کنار یک ساحل زمینی بخاک نشسته است. خطای اساسی مرگ نخستینم بمنزلهٔ ریشخند تلخی از خاطرم میگذرد، در صورتیکه در جایگاه خودم دراز کشیده‌ام. ژولیا، زن کرجی‌بان، در را میکوبد و نوشابهٔ صبحانهٔ کشوری را که ناگهان از کنارش می‌گذریم روی تابوتم مینهد، من در خوابگاه چوبین خفته‌ام، مشاهدهٔ من لذتی نمیبخشد، زیرا کفن چرکین فرسوده‌ای ببر دارم و موی سر و ریش خاکستری‌رنگم انبوه و درهم و برهم روئیده است، بدنم از یک شال زنانه پوشیده شده که مزین بگلهای درشت و شرابه‌های بلند میباشد. یک شمع مقدس نزدیک سرم میسوزد و مرا روشن میسازد. بدیوار

۱۴۹