برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

که تویش کار میکنم به درک میرفت!» بالای شکمش کمی احساس خارش کرد، به چوب تختخواب کمی بیشتر نزدیک شد. به پشت میسرید برای اینکه بتواند بهتر سرش را بلند کند و در محلی که میخارید یک رشته نقاط سفید بنظرش رسید که از آن سر در نمیآورد. سعی کرد که با یکی از پاهایش آن محل را لمس کند ولی پایش را به تعجیل عقب کشید چون این تماس لرزش سردی در او ایجاد میکرد.

به وضع قبلی خود درآمد. فکر میکرد: «هیچ چیز آنقدر خرف کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود. انسان احتیاج به خواب دارد. راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتیکه بعد از ظهر بمهمانخانه بر میگردم تا سفارشها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنند. میخواستم بدانم اگر من چنین کاری میکردم رئیسم به من چه میگفت! فوراً مرا بیرون

۱۴