برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۲۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

گرم این بود که هر چه زودتر کار خود را انجام بدهد. وقتیکه بدر اطاقش رسید بفکر افتاد که سرش را برگرداند آنهم نه کاملاً، بعلت گردنش که خشک شده بود، بلکه باین منظور که به‌بیند آیا چیزی پشت سر او تغییری نکرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرین نگاهش بمادر افتاد که بطور مسلم خوابیده بود.

بمحض اینکه وارد اطاق شد در بسته شد و کلید دو بار دور خودش گردید. صدای آن بقدری شدید و ناگهانی بود که پاهایش را تا کرد. خواهرش بود که آنقدر عجله داشت. زیرا به اولین لحظه بلند شده بود تا آماده باشد و درست بموقع بقدری چابک بطرف در پریده بود که صدای پایش را هم نشنید. هنگامیکه کلید را در قفل میچرخانید به پدر و مادرش گفت: «آه بالاخره...!»

گره گوار در تاریکی دور خودش نگاه کرد و پرسید: «خوب، حالا؟» بزودی پی برد که

۱۲۵