موقع حرف زدن چشمش را بست انگاری که میخواست نشان بدهد راجع به بطلان چنین فرضی با دخترش همعقیده است، «اگر درک میکرد شاید وسیلهای بود که با او کنار بیائیم ولی با این شرایط...»
خواهر جیغ زد: «پدر جان، یگانه راه حل اینست که بدرک برود. و باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است، مدت طویلی است که ما این تصور را کردهایم و همین منشأ همهٔ بدبختیهای ماست. چطور میتواند این گره گوار باشد؟ اگر او بود مدتها قبل به محال بودن هممنزلی آدمها با چنین حشرهٔ کریهی پی برده و خودش رفته بود. بدون تردید ما برادر نخواهیم داشت، اما باز هم ممکن است زندگی کنیم و ما بیادبود او احترام میگذاریم. عوض اینکه همیشه این جانور را داشته باشیم که دنبالمان میکند و اجارهنشینهایمان را بیرون میکند. شاید میخواهد تمام آپارتمان را غصب کند و ما توی کوچه بخوابیم؟» ناگهان فریادی کشید: «پدر جان