پرش به محتوا

برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

گره گوار فکر کرد: «چه بسرم آمده؟» معهذا در عالم خواب نبود. اطاقش درست یک اطاق مردانه بود گرچه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولیش استوار بود. روی میز کلکسیون نمونه‌های پارچه گسترده بود– گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد– گراووری که اخیراً از مجله‌ای چیده و قاب طلائی کرده بود بخوبی دیده میشد. این تصویر زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی بسر و یخهٔ پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پر پشمی را که بازویش تا آرنج در آن فرو میرفت بمعرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود.

گره گوار به پنجره نگاه کرد: صدای چکه‌های باران که به حلبی شیروانی میخورد شنیده میشد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی میخوابیدم تا همهٔ این مزخرفات را فراموش بکنم»، ولی این کار بکلی غیر

۱۲