بکنیم. همهجا یخدان و مفرش و تنبلید[۱] و خورجین و اسباب چادر و مطبخ است، روی هم انباشته شده. مردم با هیجان غریبی، که هنگام زلزله میتوان دید؛ آمدوشد میکردند. بعضی دوابشان را کاه و جو میدادند، بعضی مشغول تهیه و طبخ شام بودند. فانوسهای متعدد از هرجا آویخته و میسوخت. آدمها چنان مشغول هستند که نمیشد از کسی پرسید چه خبر است؟ مسافر کیست؟ و این اوضاع و بساط برای چیست؟ هی گشتیم. از ترس اینکه مبادا بفهمند جزو آنها نیستیم ما را اخراج نمایند، چیزی نمیپرسیدیم. در این بین از دور صدای سرفه شنیدیم. نزدیک رفتم شناختم. آقاصادق بزاز همسایهٔ ما بود. ما را برد به منزل خودش. چایی خوردیم، نماز خواندیم. معلوم شد که یکی از آقایان معروف و مجتهدین عظام حضرت مستطاب حاجی میرزا ....آقا سلمهماله است، که بنده محض احترام از ذکر نام مبارک ایشان به سکوت میگذرم، از خراسان تشریف میآورد. بعد از استیذان[۲] مارا به حضور بردند. در زیر طاق مفروش با قالیهای ابریشمی و زیراندازهای گلدوز ممتاز، حضرت آقا، و از اطراف به فاصلهٔ دو ذرع حریم، معتبران ومستقبلین به دو زانوی ادب نشسته بودند. لالههای بلور، مردنگیهای زیاد میسوخت. طاق را، برای اینکه گرد و دودهٔ صدسالهٔ او که هیچ وقت دست و جاروب ندیده به روی جالسین[۳] نیفتد، سراسر با چیت سبز پوشیده بودند. مجموعههای حلویات[۴]، و فواکه و اثمار بسیار میان طاق، در مسانت دسترس، گذاشته بودند. در پایین طاق چندین خدمهٔ جوان، خیلی خوشوضع و لباس، قلبانهای سر و ته طلا در دست، و جمعی از سادات