رو به قبله حرکت کند که از برکت این حرکت خوشقدم و میمون گردد و به خانهٔ داماد بار سعادت و اقبال بیاورد. آدمهای داروغه چنانچه رسم قدیم است به راه طناب کشیده خواستهاند. پنجقران و یکتومان قبول نشده، و زیاد دادن را آدمهای بیگلربگی عار دیده، سودا برهم خورده و غوغا به همان شدت که دیدیم برپا شده. این بود که فراشان بیگلربگی رسیده آدمهای داروغه را زدند، و جنگ بازاری را بافتح بین[۱] ختام دادند.
حاصل این جنگ و لشکرکشی شکستن چندین سر و دست، زیر پا ماندن عابرین بیگناه، و پانصد تومان خسارت بلورفروش گردید. از سکو پایین آمدیم. از این حرکات وحشیانه و زاریدن زخمیان، حالت ما منقلب شده بود.
مصطفی گفت بیایید برگردیم؛ آخر این سفر ما خوب نمیشود. دو سه روز مکث کنیم و بعد برویم. آنچه اولش بد آمد آخرش نیز بد میشود. گفتم تطیر[۲] از شخصی مثل شما قبیح است. مرد نباید از حوادث عالم، وانگهی عادی و بازاری وحشت نماید، مآل کار خود را فال بد بزند. اینها کار جهال است؛ میگویند فلان کس عطسه زد نباید بیرون رفت یا فلان کار را کرد، اگر کلاغ نعیق[۳] بکند چنان میشود. حال شما میخواهید ما را از راه برگردانید و فال بد بزنید.
مصطفی گفت مگر شما به این چیزها اعتقاد ندارید؟ من صد بار تجربه کردهام. گفتم اینها اثر ضعف نفس است. اگر کارهای عالم تقدیری است چه معنی دارد که استقبال[۴] یک چیز خوشایند