و قدیم را به ریسمان نکبت بسته به هاویهٔ ذلت و فقر و ظلم و انقراض کشند. کیست از شما نداند که ملک بیمال، مال بیرجال، رجال بیامن، امن بیعدل نمیشود؟ اگر وجدان دارید چرا به استقرار عدل مخالفت میکنید؟ کیست از شما نداند که شرع بیقانون روح بیقالب و ارادهٔ بیآمر است؟! کیست از شما که از اوضاع عالم و قدرت ملل معاندین اسلام اطلاع ندارد؟! کیست از شما که در وطن خود اسباب پیشرفت مقاصد فاسدهٔ اجنبیان نبوده؟! سر ملت ناموس اکبر افراد اوست، کیست از شما که تاکنون این سر یا - ناموس اکبر را نذر حفظ مقام خود ننموده باشد؟! مگر اینها از صاحب وجدان ناشی میشود؟ شما چه حق دارید دعوی وجدان نمایید؟!… در اینجا اشک از چشمم جاری شد مجلس افسرده گشت، همه ساکت شدند. من برخاستم به منزل برگشتم. شب بد خوابیدم. صبح رفقا آمدند، لباس رسمی نپوشیدیم. چون حکم به ترک رسوم معتاد شده. با اینکه خیلی زود رفتیم باز کوچهٔ عمارت ضیا پر از اسب و گاری و نوکر و خدام است. داخل باغ گشتیم، بعد از نیم ساعت اعلیحضرت «مظفرالدینشاه» و اتابک اعظم در یک کالسکه تشریف آوردند. این باغ عبارت از دوهزار ذرع مربع زمین، چهلوهشت اتاق، یک تالار خیلی وسیع و چهار غرفه و دو کفشکن است که همه را در یک جا عمارت ضیا می گویند. باغ ساده ولی بسیار دلچسب و خوشمنظر است. از در باغ تا دم کفشکن اول، که در معنی کِریاس دخول تالار است، از طرفین خیابان چهارده نفر سرباز از فوج خاصه، با لباس ماهوت سرخ، وضع کیانی و کلاه ایرانی، به عابرین سلام میدهند. دم در تالار پردهدار ایستاده، بافتهٔ ابریشمی را حرکت میدهد؛ پرده تا نصف بالا میرود و باز خود به خود پوشیده میشود.
زنگ اخبار را زدند، اعضای مجلس در سر میز کتابت که