خود را نشان میدهد. دیدم جسورانه مثل اینکه حق بزرگی در گردن من دارد، یا چندین سال خانه یکی بودهایم، فرمایش میدهد؛ با آ.. سر قلیان را تازه کن… یک فنجان چایی گرم بریز بیار، قندش زیاد باشد.. در این بین خبر دادند میرزانصیر گنده میخواهد شمارا ببیند. چون از گفتگوی رفیق حاضر او به اسمش مسبوق بودم فهمیدم و دانستم کیست، چون آدم را از رفقایش میتوان شناخت. یاد دارم حاجیمیرزا عبدالرحیم مرحوم قطعهای به یکی از بیادبان گفته بود، که به آب زر باید نوشت و حرز جان آدمیت کرد:
چه خوش گفت دانا دلی ز اهل روس | توان زین سخن دست او داد بوس | |||||
تو اول بگو با کیان دوستی | من آنگه بگویم که تو کیستی | |||||
همان قیمت آشنایان تو | عیاری است بر ارزش جان تو |
گفتم بیاید. میرزانصیر درآمد، بشاش و مشعوف، گویی دیروز با او همهٔ معایب وطن را اصلاح کرده، امروز آمدهایم از مجاری ماضیه و تدابیر مؤثره حظ افتخار خود را تقسیم بکنیم! با من تعارف نمود، به میرزا بندعلی گفت مرگ من میبینی؟ آقای مهندسباشی هرچه میگفتم بالاتر از آن نیست؟! وزیر به من گفت شما که اورا نمیشناسید چرا در تعیین او این قدر تغلا میکنید؟ عرض کردم همان ناشناسی من دلیل بیغرض من است.. تو بمیری همین طور!.. خوب! حالا بفرمایید که با رنج سفر هرچه زحمت کشیدهاید بیعوض نمیشود، به ما چه سوقات آوردهاید؟ میرزابندعلی مثل صاحبخانه گفت آقامیرزانصیر چای میل دارید؟ میرزانصیر گفت: آقا میخواهید با یک فنجان چای مارا سیراب بکنید؟!