ناهار مختصری کردیم، وقت غروب آفتاب وارد تهران شدیم. در خانهٔ میزبان مهربان میرزا ضمانخان معروف به افغان که مدیر امور سیاسی شعبهٔ روس وزارت خارجه است منزل کردیم. دویست فرسخ پیاده روی مرا مثل امروز خسته نکرده بود؛ حالت نشستن و سخن گفتن نداشتم، رفقا از من بدتر کوفته بودند، تصور بکنید با این یابوهای صد ساله که در هر قدم سکندری میخورد دود از مغز سواره به در میرود، و دندانهایش به هم خورده میخراشد. مسافری چه بلای عظیم و چه عذاب الیم است!… شام آوردند، مصطفی نتوانست بخورد، رفت خوابید. ما دوسه لقمه خواهنخواه خوردیم، رفتیم مثل جسد مرده افتادیم. یک ساعت به ظهر مانده مرا بیدار کردند، برخاستم. اسب و فراش آمده، وزیر منتظر من است. به تعجیل یک فنجان چایی خوردم، سوار شدم رفتم. وزیر خوش دماغ بود، چون حالت مأمورین جزء بسته به حالت شخص رئیس است مشعوف شدم که وزیر در سر لطف است. مکرر احوالپرسی نمود، هنوز راپورت مرا نخوانده و از من دایر[۱] مأموریت چیزی نشنیده چندین تحسین و آفرین کرد… از این مراحم بیسابقه امید رفعت و امتیازات لاحقهٔ من تشید[۲] یافت، تشکر نمودم. همهٔ تحصیلات خودرا ریزهٔ خوان معارف معروف آفاق ایشان نشان دادم. از طرفین توصیف و تشکر بار صد قطار شتر قوی میشد… فرمود خسته شدهاید، امروز بروید استحمام و استراحت بکنید، فردا قدری زود بیا، هم نتایج زحمات خود را به من حالی بکن، هم من سبب دعوت مسرعهٔ شمارا میگویم. مرخص شدم، برگشتم به منزل فکر فردا را میکردم، که عوض زحمات سه ماههٔ پنج نفر آدم و مخارج زیاد و تعارفات که در هرجا
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۷۳
ظاهر