غذا را سر راه خوردیم، تعجیل میکردیم که تا هوا صاف و مساعد است به قله برسیم. تقریباً چهار ساعت راه داریم. در این بین از شدت رقاقت هوا مصطفی نفس گیر شد، زیادی خون و سرعت جریان او از مشی سیری شکم بعد از آن که پانصد قدم برداشته بود اورا بیحالت نمود، از دماغش خون فواره میزد. مجبور شدیم اورا با شیرعلی برگردانیم. خون اورا بستیم، دلداری دادیم، از عدم نیل به مقصود گریه میکرد. به قدر یک ساعت معطل شدیم. به مصطفی سپردم بیرقهای کوچک را که هرجا برای تسهیل بازگشت خودمان زدهایم قایم بکنند. آنها رو به پایین ما رو به بالا، روانه شدیم. تا غروب آفتاب به جای مسطحی رسیدیم قلهٔ آخری از میان او برخاسته، معلوم شد سه ساعت دیگر راه داریم. لابد شب را در اینجا زیر سنگ بزرگی که از کوه برجسته و مثل سقف سر سی ذرع زمین را پوشیده بود منزل نمودیم. در این نقطه غروب آفتاب شکوه منزل دیشبی ما را ندارد، همین که قرص نیمرنگ خورشید برای ارتفاع اینجا قدری دیر تر غروب کرد. هوا تاریک شد، گفتم چراغ الکتریک که همراه داریم بسوزانند ببینیم مصطفی علامت مخابرهٔ (سقنال)[۱] ما را جواب میدهد با نه، خواستم احوال اورا بپرسم، چون از این چراغ سفری همهٔ رفقا در چنتهٔ حمایل خود دارند؛ روشنی چهارده شمع را میدهد، با این چراغ شب تاریک در صحرا دو نفر مسافر یا صیاد که دور افتادند همدیگر را میجویند، باهم به واسطهٔ تکرار افروختن و خاموش نمودن او، که قبل از وقت علامت تکلم قرار دادهاند، میتوانند مخابره نمایند. افروختن و خاموش کردن او به واسطهٔ فشار دکمهٔ مخصوص این فانوسی کف دستی است که با انگشت فشار
- ↑ سیگنال، علامت مخابراتی.