را شکسته و کیفر کیکاوس و رستم را از ایرانی کشیده! گفت اورا نمیدانم. گفتم عجب حافظهای داری، در محاربهٔ شمناز چند ساله بودی؟ گفت من حالا چهل سال دارم. گفتم پس افسانهٔ پانصدهزار سال قبل از کجا مثل اینکه خودت بوده و کوماندانی[۱] کردهای میدانی و نقل میکنی؟! گفت این را مگر تنها من دانم، همهٔ پیرزنهای دماوند میدانند. گفتم حالا این تفنگهای مارا میبینی؟ فلاخن نیستند که گلولهٔ آنها به دیوان کارگر نباشد، دو دیو را از یک فرسخ با یک گلوله میکشد، شما بیایید به حرف من گوش بکنید، و افسانههای موروثی پیرهزنان را فراموش نمایید. همه متفقاً گفتند ما از آن طرف نمیرویم، میخواهید از اینجا برمیگردیم، شاید شما از جان خود سیر شدهاید، ما اهل و عیال داریم، چشمشان به راه است، برای پنج قران شما به مرگ یقین نمیرویم. اینها که گفتیم دروغ نیست، از پدران ما شنیدهایم، چند نفر رفته و مقتول شده. به رفقا گفتم میبینید چگونه محصور افسانه و اسیر جهل شدیم! حالا چه بکنیم؟ تکلیف ما چیست؟ ارائهٔ خریطه و علم را بگذاریم پیر و جاهل باشیم؟ گفتم قدری بنشینیم، راحت باشیم، فکری بکنیم. نشستیم، سخن از مقولهٔ دیگر به میان آوردم، با مهدی ظرافت و شوخی میکردم، تولید افسانههای قدیم را حکایت مینمودم. بعد گفتم آقای مهدی به جان شما اگر بخواهید از درهٔ اژدر بگذرید نمیگذارم، شما این طرف با رفقا باشید من تنها میگذرم، اگر سلامت گذشتم بعد شما بیایید. مهدی و رفیقش همان افکار بلیغ اولی را تکرار نمودند: نمیرویم، برمیگردیم. حواسم پریشان شد. شیرعلی بیطرف است، حرف نمیزند. لابد شدیم شب بمانیم فکر درستی بکنیم، فردا یا اینها را برگردانیم یا با راهی
- ↑ فرماندهی و رهبری.