و دو دایه نیامدهام، میخواهم وظیفهٔ دوستی خودرا به خانوادهٔ شمناز به عمل بیاورم. ملک تودوز نیز همین را میگوید، که برای دوستی اسلاف خود نمیخواهد غار اورا ویران، و چرم اورا با سایر دیوان دباغی نماید، و درهٔ اژدر را انباشته کند، وگرنه تودوز چهل و هفت هزار نواده و سیصد کرور تبعهٔ پریزاد دارد، از گم شدن بک طفل چه تأثیر به حالت او خواهد بود، من چون دوست شمناز به عزم دیدار از پادشاه رخصت گرفته آمدم، که تا برگشتن من تودوز متشبث تهیهٔ وسایل و اسباب تهدیدات خود نشود. آدم شمناز همه را شنیده و برگشت، آنچه شنیده بود گفت، از اطراف نیز صلاح دیدند که شهناز پانسور را به حضور بطلبد، سخنان او را بشنود. پانسور وارد شد، شمناز حین ورود او از منخرهٔ دماغ خود دو بار پوف ممتدی کشید بعد با چندین پف پف متوالی اظهار خوشامد کرد. پانسور چون رسم پذیرایی اورا مسبوق بود تعظیم کرد، گفت شرط اول تکلم من این است که طفل و دایهها را مرخص نمایی تا من پیش ملک تودوز قسم بخورم که از من حرفی و استدعایی نشنیده اسرا را مرخص نمودی، عوض آن سه نفر من با ده خادم اسیر شما هستم، هرچه میخواهید با ما بکنید. شمنان فرمود طفل و دایهها را پرواز دادند. پانسور گفت شمناز، میدانی که من دوست شما هستم، سیصد سال است در میان اولاد جان و شما واسطهٔ صلح بودهام، هرچه خواستم دادهاند، و هرچه کردهای گذشتهاند، اما ملک تودوز از آنها نیست، آمدم شمارا خبر بدهم که صولت گذشتهٔ خودرا فراموش بکنی، اسم باج را به زبان نیاوری، و از صرافت بلند پروازهای قدیم بیافتی. گذشت آن وقتها که از دو فرسخ مسافت به دور ملک تو نمیشد گذشت و نظر کرد، گذشت آن روزها که سیصد کرور اولاد جان از شما میترسیدند. هوش خود را جمع کن، در سر پیری با طایفهٔ پریان برنیاشوب، صاحب تاج آنها را با مطالبهٔ
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۴۴
ظاهر