خود کشید و پایین آورد. شمناز ششصد هزار سال عمر نموده، و دویست هزار نفر موالید حیه دارد، و یقین کرد که تودوز حبس نوادهٔ خود را میشنود، باج اورا میفرستد، عذرخواهی میکند، و کار به صلح میگذارد، از آن جهت به آنها صدمه نزد یعنی نخورد[۱]. از آن طرف چون وقت برگشتن دایهها رسید نیامدند، و چندی گذشت اثری از ایشان ظاهر نشد، تودوز فهمید که طفل و دایهها به دست دیوان افتاده و هلاک شدند، از غیظ میخواست دیوانه بشود. امرا به رغم پانسور به وحشت پادشاه میفزودند، دوستان پانسور میگفت شمناز یک مو از آنها کم نمیکند، چون میداند که نوادهٔ شاه است، منتظر میشود که از طرف پادشاه رسولی برود استدعا نماید. چون پانسور خودش مقصر بود و قول پادشاه را در نفرستادن گوشت تصدیق کرده بود، مقرر شد که خودش به سفارت برود دفع غائله نماید، طفل را بیاورد، وگرنه مرگ خود و خویشاوندانش را جزای سوء تدبیر خویش بداند. پانسور با ده نفر غلام بال سفر گشود و روانهٔ درهٔ اژدر گشت. از آن طرف دو روز گذشت کسی پی طفل نیامد، شمناز به دایهها گفت اگر امروز تا شام سفیر تودوز نیاید باج مرا نیاورد، شما را به جایی میفرستم که روشنی به آنجا نمیتابد. اندکی نگذشت منهبان خبر آوردند که وزیر اول ملک تودوز، پانسور، به سفارت میآید، اذن دخول میخواهد. شمنان گفت چه سفارت بازی است، ملاقات ما بی لزوم است، باج دو سالهٔ مراتقدیم کنند وعدم نقض عهد را قسم یاد نمایند، من از تودوز به خاطر اجداد او میگذرم که با من پانصد سال دوست بودند، وگرنه ملک اورا می فرستم در دو روز ویران کنند. پانسور به حامل فرمان گفت برو به شمناز بگو من برای خلاصی یک طفل
- ↑ این حکایت را همانطور که طرح افسانه است نوشتیم. نویسنده.