دو ساعت به غروب مانده به کاروانسرا رسیدیم. همه جا از آدم و دواب پر بود، در بیرون برای ما حجرهٔ خوب پیدا شد. کاروانسرا تازه تعمیر شده، میگویند از ثلث یک نفر تاجر مازندرانی حاجیعلی نام چندین پل و منازل عرض راه را تعمیر و مرمت کردهاند. دکان قصاب و بقال هست، گوشت خریدیم، دادیم در خانهٔ صاحب دکان یخنی درست کردند. برای راه تدارک چهار شبانهروز دیدیم؛ پنجاه تخم مرغ پخته، دو تا کوبیدهٔ بزرگ، شش من نان خیلی سفید خاضر کردیم. دو نفر حمال، که از اتفاقات یکی دوسه بار به نصف کوه صعود نموده بود، اجیر نمودیم. چادر زرین و بالاپوش گرم شش نفر بار یک حمال، و مایحتاج دیگر را بار دوش حمال دیگر قرار دادیم که صبح زود روانه شویم. خیال کردم حالا که حمال میبریم نان و گوشت را زیاد برداریم، یک حمال دیگر نیز بگیریم، بلکه ماندن ما در کوه چند روز کشید. دکاندار را صدا کردم سفارش دادم، یک نفر حمال جوان دیگر اجیر کردم. حمالها هرقدر در راه بمانند روزی پنج قران مزد میگیرند. به آن جوانک یک قران زیاد وعده کردم که تفنگ مرا با پاترون دانش حمل نماید. حمالها شرط کردند که در اول معدن یخ بمانند تا برویم و برگردیم. حمال جوان اسمش شیرعلی است، در راه یخ گفت اگر راضی بشوید تا سر قله با شما همراهی میکنم. گفتم این را بایست در کاروانسرا بگویی که چوبدست تورا نیزه و زیر پاپوش تورا نعل یخ حاضر بکنیم گفت هر دو را دارم. گفتم از کجا لزوم اینها را دانستی و حاضر کردی؟ گفت پیرارسال سه نفر انگلیسی آمدند، در اینجا پیش پدر من که دکاندار بود بعض اسبابهای زیاد امانت گذاشته بودند، در مراجعت اسبابهایشان را گرفتند اینها را به ما گذاشتند، شما که مرا خواستید رفتم از منزل آوردم، حالا با خود دو نیزه و چهار نعل دارم. من این را به کرامت قوان چیان حمل نمودم که گفت
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۴۰
ظاهر