آفتاب درآمد. معلوم شد که سیل کوه از اول معبری برای جریان خود جسته، سنگ و خاک را هرچه پیش آمده برداشته، و میاه ارتفاعات را که از محل اقامهٔ ما بایست قسمت بزرگی جاری شود پیشبندی کرده، همهٔ آب سیل را به یک طرف برگردانده. و در پایین اردو هرچه پیش آمده برچیده و در نوردیده. ده چادر افتاده، چهل اسب رم کرده گریخته، اسباب و البسهٔ مردم مدفون گل و آوار شده، و دو نفر آدم غرق شده. در هیچ جا وهیچکس یک دستمال خشک پیدا نمیشد. خوردنی و پوشیدنی به هم مخلوط گشته، دیگهای مطبخ سردار تا دستگیره غرق گل مانده. سردار با حالت عجیب بیرون آمد، گفت من توبه کردم که منکر علم باشم، دیدید چه بلا بر سر ما رسید! من برای اینکه مرد بزرگی است از انفعال[۱] او بکاهم گفتم اینها قضای الهی است، دخل به معلومات ندارد، و از حوادث عجیبه است. گفت من خود را فراموش کردم، در خیال شما بودم. گفتم حمد خدا را لباس ما خفیف و غیر مرطوب است، چیزی نه تر کردهایم نه تلف. سماور را پیدا کردند، آتش افروختند، چای و قند و نان خشک ما به همه کفایت کرد. چای خوردیم، به شهر سواره فرستادند، چادرهای تازه بیاورند، مایحتاج بفرستند. اسبها را پیدا کردند از ده نزدیک «زندهباد» صد نفر آدم آمد، سربازها جای اردو را تمیز کردند. آفتاب اشیاء و البسه را در دو سه ساعت خشکانید. جنازهٔ دو نفر را در پایین از زیر گل و لای کنده بیرون آوردند، در ده «زندهباد» دفن کردند. از شهر بارخانهٔ جدید آمد، اسباب زیاد آورد، چادرهای تازه را زدند. خیمههای کهنه و پاره شده را وصله کردند. روز سوم علامتی از آن سیل هایل و انباشتههای گل و لای و سنگلاخ
- ↑ خجالت، شرمندگی.