برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۲۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

قربانعلی هرچه دست آقای خود را می‌جست پیدا نمی‌کرد. یکی داد می‌زد که کلاه من افتاد، اورا پیدا کنید. سردار چون پیش چادر خودش بود زحمت گم کردن راه و گل آلودن کلاه را نکشید. میرزا مسعود حکیم‌باشی را شنیدم افتاده بود نمی‌توانست برخیزد، آدم ضعیف البنیه و پیر مرد است. به مصطفی گفتم لباس تو تر نمی‌شود برو این بیچاره را پیدا کن. به هوای صدای او رفت، از میان طناب دو خیمه برداشت آورد، کلاهش مانده بود، آب از اندامش می‌ریخت، چیز خشک نداشتیم بدهیم عوض کند. میان چادر بدتر از بیرون است. با اینکه زمین سرازیر است باز زیر قدم ما مثل رودخانه است. اورا طوری تا چادر خودش رساندیم. در این بین از چادرهای پایین صدایی برخاست، غوغایی بلند شد. نمی‌توان دید که چه خبر است. استمرار قطرات گل‌آلودهٔ باران مزید بر ظلمت و تاریکی شده. از قراین فهمیدیم که از کوه سیل برخاسته، همین‌طور هم بود. فریاد از مردم برخاست که‌ای مسلمانان، غرق می‌شویم! ای سردار، ای محمد قلی‌خان، اصطبل را سیل خراب کرد! اسبها پابند را پاره کردند گریختند. ای داد، خودمان غرق می‌شویم!… هیچ‌کس به فریاد آنها نمی‌رسید، یعنی قدرت سر بیرون آوردن نداشت. به رفقا گفتم فردا معنی علم و اسباب معلومات را می‌دانند. ما جبه‌های رزینه داشتیم که تر نمی‌شود. گفتم هنوز اول سیل است، برویم بالا. هر کدام به درختی بر آییم و منتظر آخر کار باشیم. با چکمه‌های بلند سواری و فانوسهای دستی برقی، با هزار زحمت و زمین خوردن رسیدیم، بالای درخت برجستیم نشستیم. غوغای مردم نمی‌گذاشت چیزی حالی بشویم. صدای باران، غرش هوا نالهٔ مستغرقین، تصور بکنید که چقدر دلخراش و غم‌فزا بود. تا اینکه از طرف قبله کم‌کم بیاضی پیدا شد. بارش از شدت افتاد، اندکی هوا روشن گشت،

۲۲۲