برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۲۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

شرق نزدیک عوض شد. ابرها از سوی مغرب انبوه متراکم شدند، برق لاینقطع می‌زد، رعد می‌غرید، هوا از شدت خرق مثل دیگ جوشنده صدای تارا… را..رای خود به غو..غل..غل… غل تبدیل نمود. هوا چنان تاریک شد که گوئی ذرات حامل ضیا[۱] از عمل معزول گشت، و خدام جاعل‌النور در پیشگاه عامل ظلمت مسئول گردید. اگر آفتاب برآمدی راه نشر پرتو خود را مسدود می‌دید. اگر مردمک دیده متحرک شدی درمدار حدقهٔ خویش مفقود گشتی. یلدای مظلم با تاریکی امشب تابش آفتاب، و دیجور عجم لطف مهتاب می‌نمود. تصادف اشعهٔ صد برق متوالی در افق بینور باریکتر از چشم مور بود. در این وحشت نمی‌دانم سردار چه فکر می‌کرد، بلند می‌خندید و می‌خواند: «امشب به‌راستی شب ما روز روشن است». از این مناسب خوانی سردار اختیار چنان خندیدم که خندهٔ به این بلندی خود را یاد ندارم. در این اثنا متنبه شدم که این چه خندهٔ بیجا بود، حتی حسین نخندید من چرا خندهٔ مستانه کردم. ناگاه برقی زد که کوه و زمین به لرزه افتاد. آتش پاره‌ای در پایین به زمین آمد، خرق مسلسل در هوا احداث گشت. پشت هم برق دیگر و خرق شدید مکرر شد. باران مثل آب از غربال باریدن آغازید. قطرات آب از اوج هوا تا سطح زمین به هم وصل شده، می‌ریخت. در یک دقیقه سفره‌نشینان هرکدام به سوئی گریختند، و راه عبور پیدا نمی‌کردند، به طناب خیمه‌ها برخورده می‌افتادند، نوکرهای خود را به معاونت و ارائهٔ طریق امر می‌فرمودند. یکی می‌گفت پسره، کوری؟ میان طنابها چه می‌کنی! دیگری می‌گفت عبداله یواش، دامن جبه‌ام به میخ چادر بند شده. سومی می‌گفت قربانعلی، از دستم بگیر، هیچ نمی‌بینم.


  1. نور. روشنایی.
۲۲۱