«بارشنکوف» آمد منزل ما. با ما گرم گرفت، مهربانی کرد. بعد معلوم شد که پلیس مخفی بوده است. هرچه داشتیم ضبط کردند. خودمان را گرفتند، محبوس نمودند. بعد از دو سال ما را به ساخالین فرستادند. در راه شب به سالدات قراول ما دو منات دادیم گریختیم. با هزار زحمت بیراهه در عرض سه ماه میان جنگل و صحرا گشتیم، از صحرای «قرقیز» با کاروان به بخارا آمدیم، دو سال ماندیم. یک نفر ایرانی ما را به خراسان آورد. در خراسان یک سال ماندیم، به تهران آمدیم و به اینجا افتادیم. گفتم راست گفتی، تا گریختن شما از منزل داشقاپو همه را در جراید خوانده بودم. پس من به شما بگویم که زوروف را در سر شدهٔ مروارید مادام توره گرفتند. کارهای اورا کشف کردند به سیبیر فرستادند. دخترانش حالا سؤال[۱] میکنند. ترحماً به شما میگویم که همین گوشه برای شما خوب است، کسب کنید. از خیال گرفتن ساعت و انگشتری مردم بیفتید. ده قران مزد دادم، برخاست رفت. صبح معلوم شد که از ما ترسیده، شب خورده و آت و اسباب خودشان را به جا گذاشته گریختهاند.
با میرزامحمود وداع نمودیم روانه شدیم. در راه بوی گند شدید به دماغ ما رسید که از عفونت امکان تنفس نبود. افق نظری ما از هر طرف باز است؛ نه آ بادی نزدیک است نه لاشهٔ حیوانی دیده میشود. دستمال معطر به دماغ گرفته هرچه پیش میرفتیم زیادتر میشد. معلوم شد از میان درهٔ پیش رو قافلهٔ زوار است، به عتبات میرود؛ اجساد اموات را حمل مینماید. صد بارکش بیشتر بود؛ بعضی از آنها جدیدالوفات متلاشی شده، از قوطیهای نازک تبری و نمد و مشمع چرک مخلوط به روغن و خون روی پالان اسبها
- ↑ گدایی.