حبیبالهخان میگفت از پاریس آمدم، رفتم به حضور. بعد از چندروز مرا به معلمی یکی از شهزادگان درجهٔ اول تعیین نمودند. یک روز رفتم، تا ظهر نشستم، بیرون نیامد. تشنه و گرسنه برگشتم. روز دوم رفتم، بیرون آمد. پرسید اسم شما چیست؟ گفتم حبیباله. گفت زبان فرانسه را خوب میدانی؟ عرض کردم بلی.
- یعنی خوب میدانی؟
سکوت کردم. قاه قاه خندید: «پس تو چطور معلمی!»
گفتم من در دست اجازهٔ معلمی را دارم. گفت عربی که قطعاً نمیدانی، لامحاله فارسی را خوب میدانی؟ عرض کردم هم فارسی میدانم هم عربی. گفت نه نه، تو به معلم شباهت نداری. امروز وقت گذشته، فردا بیا زود بیرون میآیم، ابتدا میکنیم. فردا رفتم، دوساعت منتظر شدم، به هرکس التماس کردم آمدن مرا به حضرت والا عرض نمایند قبول نشد. غلام بچهها پیش روی من کشتی میگرفتند، با یکدیگر بازی میکردند، ظرافت مینمودند، قبیح میگفتند. از پس و پیش فضیح میشنیدند. آخر خواجه وارد شد، آدمها تمکین کردند. از او خواهش کردم، فرستاد آمدن مرا خبر داد. مرا از دالان سنگی به حیاط طویله بردند. حضرت والا ایستاده اسبهارا تماشا میکرد. سر فرود آوردم. گفت در فرنگستان هم اسبهای معقول است؟ گفتم بلی هست. گفت حالا قوچهارا سر میدهند میجنگند، تماشا میکنیم، میرویم. بعد از آن دو نفر غلام بچه را گفت کشتی بگیرند، هرکدام فایق شدید انعام میدهم. بعد قوچها ربع ساعت جنگیدند. آخر یکی گریخت میان طویله، دیگری نیز پشت سر گریزنده به طویله رفت. حضرت والا حکم کرد اورا گرفتند. بیرون آورده، سرش را بریدند که چرا ندانست طویلهٔ او مقام امنی است! اوقات من تلخ شد. بعد به من گفت مرخص، فردا بیا! برگشتم، دیگر نرفتم. بعد از دو روز