خبر منتشر گشت پسر «جان خو» که حالا به من تمکین نمیکند آشوبی برانگیزد، پیش جنگ میشود. «لاما»ها طرفدار او گردند و همان نقشهای که الان میکشیدی از قوه به فعل آید. ملکه رفت. کمبیز برخاست، بیرون آمد و بر تخت خود نشت. پرده دار را بالا برد. امرا و رجال به سجده افتادند. کمبیز متفکر بود به کسی التفات نفرمود. امرا متوهم شدند. هر کس از خود میترسید که حالا برق غضب پادشاه کدام یک از آنها را خواهد زد. کمبیز برخاست. صف سلام برهم خورد. رجال نگران و دلگران متفرق شدند.
پادشاه غرق خیال روز را به شب آورد، خوابید. همان ملک دیشبی نازل شد. گفت کمبیز تو در اوامر روحالله که ترا برگزیده و میخواهد به واسطهٔ تو نشر مذهب پاک خدا پرستی را بکند با زن ناقصالعقل مغرض شور نمودی. حال آنکه در ملک تو هیچ فتنه حادث نشود، هیچ کس مخالفت تیرا نمیکند. احدی از قواد[۱] و رجال با تو دل بد ندارند جز آن زن که تو او را صادق میدانی و سخن اورا به صلاحدید روحالله ترجیح میدهی. ملکه اول ترا به رفتن ترغیب نمود که به اغراض او پی نبری بعد به اقدامات تو موانع نشان داد و به ترک تاج و مرگ ترا تخویف کرد، و کتمان رؤیا را توصیه نمود که وحشت تو زیاد گردد و از مشاورین خیرخواه سخن صدق و ترغیب و تشویق نشنوی. گفتم ای رسول روحالله ملکه دوست من است، سی سال از او خلافی در حق من سر نزده، علت عداوت اورا با خود نمیدانم. تو مرا مأمور به امر بزرگی میکنی که اجرای او بیقتال و جدال ممکن نیست. حالا که اساس مذاهب یکی است پس چرا میخواهی
- ↑ جمع قائد. فرماندهان و پیشوایان و بزرگان.