خوردیم. بعد از ظهر دوباره عیادت کردیم، از صحت او آسوده شدیم. معلوم شد در این ناحیه شصت پاره ده، و تقریباً شصتهزار نفوس ساکن است، یک نفر طبیب نیست. مرضای این ده را، چون گذرگاه است، گاهی از مسافر و دراویش معالجه میکنند و کمتر از دهات حواشی میمیرند: هرچه خواستم حسابی از توفای[۱] ده ساله و سکنهٔ این ده دست بیاورم دو ساعت کدخدا انگشت خود را دهن گرفت و اسم خانههای ده را ذکر نمود و مردههای هر کس را برشمرد باز چیزی حالی نشدم. اینقدر دریافتم که از هزار نفر چهل نفر وفات میکند.
در روسیه، که نسبتش به اروپا نسبت ایران و روسیه است، به هیجده هزار نفر و پنجاه فرسخ مربع مسافت یک نفر طبیب است. در ایران به پانصدهزار نفر و صد فرسخ مربع یک طبیب نیست. در آلمان به دوهزار نفر در بیست فرسخ یک طبیب دارند. مصطفی با اینکه خودش حاضر است، میبیند، باز نمیتواند باور کند که در میان هزار و پانصد نفر نویسنده نیست، خط ملای ده را نمیشود خواند، بیاطلاع حکومت کدخدا از عابرین و مسافرین باج می گیرد، به سیصد و پانصد هزار نفر مخزن دوافروشی نیست، طبیبشان زنان پیر یا دلاکان بیپیر و مخزن دوافروشی همان تو برههای صد سالهٔ ادویهجات دکاکین عطاری است. نمیتواند حالی بشود که دستگاه «ستاتیستیک[۲]» نداریم، دفتر نفوس نداریم، ولادت و وفات سکنه در هیچجا ثبت نمیشود. حال آنکه هر چوپان میداند که کدام گوسفند او توأم زاییده، و همهٔ بچه گوسفند یا برههای او چند است! من اورا ساکت میکردم. گفتم در کاروانسرا آن آقای بزرگوار را دیدی؟ همهٔ ایران و ایرانی حلقهٔ انگشتری