بینی که مسافر آمده چرا نمیآیی اسامی آنها را ثبت کنی! میرزا نشست، قلمدان را نهاد و دفتر را گشود. پرسید اسم شما چیست؟ گفتم محسن. گفت کجایی هستی؟ گفتم سمنانی. گفت سمنان کجاست؟! کدخدا گفت من بافوج به خراسان میرفتم، سمنان و دامغان را دیدهام، بنویس. پرسید چکاره هستی؟ گفتم مهندس. به روی کدخدا نگاه کرد که شاید کدخدا در راه خراسان این صنعت را نیز شنیده … از کدخدا جوابی به اسکات[۱] میرزانرسید. میرزا گفت شوخی نکن، بگو چکارهای؟! روزی پنجاه نفر از این ده عبور میکند بهزیارت میرود؛ بقال است، نجار است، کفاش است، آهنگراست … من صنعت مهندسی نشنیدهام. راستش را بگو چکارهای؟ مرا خنده میگرفت، خودداری میکردم، اما حسین نتوانست. بناکرد به خندیدن. میرزا برآشفت، گفت بچهٔ آدم نیستی، چرا عبث میخندی؟! به که میخندی؟! به نوکر پادشاه!.. گفتم جناب میرزا، این رفیق ما قدری خفیف[۲] است، شما متعرض او نشوید. گفت آخر بگو چه بنویسم؟ گفتم بنا. گفت پس چرا اول نمیگفتی! رفقا را پرسید. گفتم ما همه بنا هستیم و همه سمنانی. نوشت، تمام کرد. بعد گفت نفری یک قران رسوم دفتر، و حق زحمت مرا هرچه میخواهید، بدهید. گفتم رسوم دفتر یعنی چه! حقالزحمه چرا؟! ما پی شما نفرستادیم شما مارا زحمت دادید، معطل کردید، بیتقصیر استنطاق نمودید! میرزا گفت فرمان خان سرتیپ است، سواد داری بگیر بخوان. گفتم فرمان طفل سرتیپ را چه میدهند و چرا بخوانم؟! دولت ما سرشماری نفوس تبعه خود را نکرده نفوس نویسی عرض راه چه حقهبازی است! میرزا با صدای بلند گفت فضولی نکن، پول در بیار! من
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۱۱۰
ظاهر