برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۱۰۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

برسانم. پرسیدم جمعیت این ده چقدر است؟ گفت دوهزار نفر. حمام داریم، مسجد داریم، دکاکین داریم، چهار سرباز می‌دهیم. سالی سیصد خروار گردو از این ده فروخته می‌شود. گفتم پس در مسجد ملا ندارید؟ گفت چرا داریم، حاکم شرع ماست، نماز می‌خواند، تلقین می‌دهد. سی سال است در اینجاست اما خطش بد است. سه سال قبل برای من عریضه نوشت، فرستادم. خان سرتیپ پس فرستاد که نتوانستم بخوانم، کدخدا خودش بیاید. پرسیدم وعظ می‌کند؟ گفت شکیات و سهویات را به همهٔ اطفال ما یاد داده، این چیزهاش بد نیست. عمداً صحبت را طول می‌دادم که مارا نشناسد. گفتم عموجان، خان سرتیپ کیست؟ گفت نمی‌شناسید!؟ پسر امیر صاحب جم است. گفتم نمی‌شناسم. گفت چطور نمی‌شناسی، هزاروپانصد شتر پادشاهی در اباجم[۱] اوست! … شما که در کاروانسرا مجتهد آقا را دیدید، پیش او جوان هیجده ساله ندیدید، دو روز است به استقبال آقا آمده؟ گفتم چرا خوشگلی متکبری دیدم. گفت آری … آری … خودش است! پرسیدم ده تیول آنهاست یا ملک موروثی ایشان است؟ گفت میدانی، این ده اول مال کنزالدوله بود، رسید به دخترش قمرنسا خانم. امیر صاحب جم او را به‌زنی گرفت. بعد از دوسال خانم مرد. خان سرتیپ پسر اوست. این ده از مادرش به‌او مانده.

بعد کدخدا به یک‌نفر، که در بیرون بود، گفت برو به میرزا بگو قلمدان و دفتر را بیاورد، اسامی مهمانها را ثبت نماید. چند دقیقه گذشت جوان مزلفی آمد. سلام داد، گفت چه می‌فرمایید کدخدا گفت هردفعه باید پی‌تو آدم بفرستم تا پیدا شوی؟ می


  1. منظور ابوابجمع است.
۱۰۸