برگه:Manteq-ol-teyr.pdf/۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۵
۱۰۵  در جلالش عقل و جان فرتوت شد عقل حیران گشت و جان مبهوت شد  
  چون نزد از انبیاء و از رسل هیچکس یک جزویی از کل کل  
  جمله عاجز روی بر خاک آمدند در خطاب ماعرفناک آمدند  
  من که باشم تا زنم لاف شناخت آن شناخت او را که جز با او نساخت  
  چون جز او در هر دو عالم نیست کس با که سازد اینت سودا و هوس  
۱۱۰  هست دریای ز جوهر موج زن تو ندانی این سخن شش پنج زن  
  هر که او آن جوهر و دریا نیافت لا شد و از لا نشان جز لا نیافت  
  آن مگو چون در اشارت نایدت دم مزن چون در عبارت نایدت  
  نه اشارت می‌پذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد و نشان  
  تو مباش اصلا کمال اینست و بس تو ز تو گُم شو وصال اینست و بس  
۱۱۵  تو درو گم شو حلولی این بود هر چه این نبود فضولی این بود  
  در یکی رو وز دوئی یکسوی باش یکدل و یک قبله و یک روی باش  
  ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفت با پدر در معرفت شو هم صفت  
  هر چه آورد از عدم حق در وجود جمله افتادند پیشش در سجود  
  چون رسید آخر به آدم فطرتش در پس صد پرده برد از غیرتش  
۱۲۰  گفت ای آدم تو بحر جود باش ساجدند این جمله تو مسجود باش  
  وان یکی کز سجدهٔ او سربتافت مسخ و ملعون گشت این سِر در نیافت  
  چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز ضایعم مگذار و کار من بساز  
  حق تعالی گفت ای ملعون راه هم خلیفه‌ست آدم و هم پادشاه  
  باش پیش روی او امروز تو بعد ازین فردا سپندش سوز تو  
۱۲۵  جزو کل شد چون فرو شد جان بجسم کس نسازد زین عجایب تر طلسم  
  جان بلندی داشت و تن پستی خاک مجتمع شد خاک پست و جان پاک  
  چون بلند و پست با هم یار شد آدمی اعجوبهٔ اسرار شد  
  لیک کس واقف نشد ز اسرار او نیست کار هر گدایی کار او  
  نه بدانستم و نه بشناختم نه زمانی نیز دل پرداختم  
۱۳۰  چند گوئی جز خموشی راه نیست زانکه کس را زهرهٔ یک آه نیست  
  آگه‌اند از روی آن دریا بسی لیک آگه نیست از قعرش کسی  
  گنج در قعرست و گیتی چون طلسم بشکند آخر طلسم بند جسم