این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۱
پس بدریای حقیقت ناگهی | برکشاد آن نور را ظاهر رهی | |||||
۲۷۰ | چون بدید آن نور روی بحر راز | جوش در وی اوفتاد از عز و ناز | ||||
در طلب بر خود بگشت او هفت بار | هفت پرگار فلک شد آشکار | |||||
هر نظر کز حق سوی او میرسید | کوکبی گشت و فلک آمد پدید | |||||
بعد از آن آن نور پاک آرام یافت | عرش عالی گشت و کرسی نام یافت | |||||
عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند | بس ملایک از صفاتش خاستند | |||||
۲۷۵ | گشت از انفاسش انوار آشکار | وز دل پر فکرش اسرار آشکار | ||||
سرّ روح از عالم فکرست و بس | بس نفخت فیه من روحی نفس | |||||
چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع | زین سبب ارواح شد بسیار جمع | |||||
چون طفیل نور او آمد امم | سوی کل مبعوث ازان شد لاجرم | |||||
گشت او مبعوث تا روز شمار | از برای کل خلق روزگار | |||||
۲۸۰ | چون بدعوت کرد شیطانرا طلب | گشت شیطانش مسلمان زین سبب | ||||
کرد دعوت هم باذن کردگار | جنیانرا لیلة الجن آشکار | |||||
قدسیانرا با رسل بنشاند نیز | جمله را یکشب بدعوت خواند نیز | |||||
دعوت حیوان چو کرد او آشکار | شاهدش بزغاله بود و سوسمار | |||||
داعی تنهای عالم بود هم | سرنگون گشتند پیشش لاجرم | |||||
۲۸۵ | داعی ذرات بود آن ذات پاک | در کفش تسبیح ازان میکرد خاک | ||||
زانبیا این عز و این رتبت که یافت | دعوت کلّ امم هرگز که یافت | |||||
نور او چون اصل موجودات بود | ذات او چون معطی هر ذات بود | |||||
واجب آمد دعوت هر دو جهان | دعوت ذرات پیدا و نهان | |||||
جز و کل چون امت او آمدند | خوشهچین همت او آمدند | |||||
۲۹۰ | روز حشر از بهر مشتی بی عمل | امتی او گوید و پس زین قبل | ||||
حق برای جان آن شمع هدی | میفرستد امت او را فدی | |||||
در همه کاری چو او بود اوستاد | کار اوست آنرا که کاری اوفتاد | |||||
گر چه هرگز او بچیزی ننگریست | بهر هر چیزش نمیباید گریست | |||||
در پناه اوست موجودی که هست | وز رضای اوست مقصودی که هست | |||||
۲۹۵ | سرّ عالم اوست در هر رشتهٔ | مرهم ریش دل هر خستهٔ | ||||
آنچه از خاصیت او بود و بس | آن کجا در خواب بیند هیچ کس |