این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۲۶۳
بگو به خصم بداندیش، این گو این میدان | ||||||
نهٔ حریف ببازی گران با سر خویش | ||||||
سر و سران سپه جامهها درند بر آن | ||||||
سپهدی که بدی سرپرست لشکر خویش | ||||||
ز سر نوشت تو و سرگذشت خویش بدست | ||||||
قلم گرفتم و آتش زدم بدفتر خویش | ||||||
بقبر نادر اینادر زمان بردی | ||||||
بدست خود سر درخاک خون شناور خویش | ||||||
چو دید نادر ازجانگذشتهتر از خویش | ||||||
به پیشگاه تو تقدیم کرد مقبر خویش | ||||||
به ننگ همسر و همدوش بودنش خوشتر | ||||||
سری که خفت براحت ببالش پر خویش | ||||||
بیار باده که تا سرخوشم خوشم بیند | ||||||
قوام سلطنت از روزگار کیفر خویش | ||||||
نداشت عارف جز این دو چیز وقف تو کرد | ||||||
مدام سینهٔ سوزان و دیدهٔ تر خویش |
از راه کردستان بیکی از دوستان:
تصدقت گردم سعدی میگوید (از عشق تو غافل نتوان کرد به هیچم) من عرض میکنم (میخواستم اینکه بینمت سیر چشم بد روزگار نگذاشت) نمیدانم این شعر از کیست از هر که هست گمان میکنم دل و دیدهاش در بیچشموروئی حال دیده و دل مرا داشته است که میگوید:
بچه مشغول کنم دیده و دل را که مدام | ||||||
دل تو را می طلبد دیده تورا میخواهد |