این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۸۶ —
نگذاشت که آفتاب بر من تابد | آن سایه گران چو ابر در پیش آمد |
*
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد | کان شوخ دوان دوان بتعجیل آمد | |||||
گفتم که نمینهی رخی بر رخ من | گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد[۱] |
*
وقت گل و روز شادمانی آمد | آن شد که بسرما نتوانی آمد | |||||
رفت آنکه دلت بمهر ما گرم نبود | سرما شد و وقت مهربانی آمد[۲] |
*
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند | بربود دلم ز دست و در پای افکند | |||||
این دیدهٔ شوخ میبرد دل بکمند | خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند[۳] |
*
در خرقهٔ توبه[۴] آمدم روزی چند | چشمم بدهان واعظ و گوش بپند | |||||
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند | وز یاد برفتم سخن دانشمند |
*
گویند مرو در پی آن سرو بلند | انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ | |||||
بیفائده پندم مده ای دانشمند | من چون نروم که میبرندم بکمند؟ |
*
کس با تو عدو محاربت نتواند | زیرا که گرفتار کمندت ماند |
- ↑ این رباعی تنها در یک نسخهٔ بسیار قدیم است که در ضمن قطعات آمده و گویا اشاره بواقعهایست.
- ↑ متن مطابقست با نسخ قدیم و در نسخههای معتبر دیگر رباعی چنین است:
وقت گل و روز شادمانی آمد هنگام نشاط و کامرانی آمد آن شد که بسرما نتوانی آمد سرما شد و وقت مهربانی آمد - ↑ این رباعی در باب پنجم گلستان نیز آمده (حکایت قاضی همدان)
- ↑ فقر.