برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۹۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۸۴ —

  آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز استاده بد و زبان درازی میکرد  

*

  ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد  
  از ماش بسی دعا و خدمت برسان گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟  

*

  آندوست که آرام دل ما باشد گویند که زشتست بهل تا باشد  
  شاید که بچشم کس نه زیبا باشد تا یاری از آنِ منِ تنها باشد  

*

  آنرا که جمال ماه پیکر باشد در هرچه نگه کند منور باشد  
  آئینه بدست هرکه ننماید نور از طلعت بی‌صفای او در باشد[۱]  

*

  آنرا که نظر بسوی هرکس باشد در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد  
  قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع در مذهب عشق شاهدی بس باشد  

*

  هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که بپیش قامتت خم باشد  
  ز سرو[۲] بلند هرگز این چشم مدار بالای دراز را خرد[۳] کم باشد  

*

  گر دست تو در خون روانم باشد مندیش که آن دم غم جانم باشد  
  گویم چه گناه از من مسکین آمد کو خسته شد از من غم آنم باشد[۴]  

  1. در نسخ چاپی بیت دوم چنین است:
      آئینه بدست هرکه بنماید نور از طلعت بی‌صفا مکدر باشد  
  2. وز سرو.
  3. بالای دراز باخرد.
  4. همین مضمون را با عبارتی زیباتر در گلستان فرموده:
      گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز تا نگوئی که در آن دم غم جانم باشد  
      گویم از بندهٔ مسکین چه گنه صادر که دل آزرده شد از من غم آنم باشد